محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

محمدهانی جون

آماده شدن برای سال نو ۱۳۹۸

امسال سال نو برای خانواده سه نفره ما خیلی متفاوته.ما امسال تو خونه جدید سال نو را برگزار می کنیم.با اینکه تازه اسباب کشی کردیم ولی بخاطر وجود فرشته مهربونمون تو خونه و اسباب بازی و ریخت و پاشهای کودکانه مشغول خونه تکونی هستیم.اول از همه اسباب بازی های پسر گل و مهربونم رو پاکسازی کردیم و داخل کمد جاسازی کردیم و به انتخاب خودش وسایل آشپزی و کلبه اون را نگه داشتیم که باهاشون بازی کنه.ولی خداییش محمدهانی مهربون خیلی تو کارای خونه به من کمک می کنه و تو خونه تکونی واقعا همیار بود.حتی تو پیش دبستانی مادریارشون به من میگفت تنها بچه ای که بعد از کلاس زیر میزش رو مرتب می کنه محمدهانی هست.وقتی اینا رو به من میگن انگار دنیا رو به من دادن و از ته قل...
21 اسفند 1397

بازارچه پیش دبستانی

۱۲ اسفند امسال خانم شبیهی مدیر پیش دبستانی محمدهانی یه برنامه توی مهد گذاشت و اون بازارچه ای بود که سرمایه اولیه کودک حداقل ۲ هزار تومن پول نقد و یک یا چند کار هنری یا آشپزی توسط مادر و کودک برای فروش بود.این برنامه دو روز قبلش اعلام شد و من که خیلی وقت نداشتم ترجیح دادم آشپزی کنم و اگه وقت داشتم حتما کار نمدی هم برای محمدهانی آماده میکردم.شب قبل از برنامه چندتا شیرینی خامه ای با تزئین ژله رولی درست کردم البته به کمک پسرگلم و چندتا لیوان پاپ کرن و دو تا تخم مرغ پختم و محمدهانی و خودم تخم مرغ رنگی درست کردیم.فردای اونروز همه محصولات دستمون رو به مدرسه سپردیم و روز بسیار عالی داشتند.مخصوصا به محمدهانی جونم حسابی خوش گذشته بود.وقتی بازارچه...
17 اسفند 1397

اردوی مدرسه طبیعت

سلااام محمدهانی ۸ اسفند به همراه دوستاش به یه اردوی عالی و جالب رفت.مدرسه طبیعت...من دیگه راجع به چیزایی که دیده چیزی نمیگم و فقط چیزایی که اونجا دیده و رسم کرده را میگذارم...در ضمن مرغ و خروس رو از کلیپ روباه و خروس سوری لند کشیده...😂😂😂 یعنی اینقدر که بابامهدی و من ذوق این نقاشیشو کردیم خودش شوکه شده بود... آخه خداییش شما بودید دلتون قنج نمیرفت واسش؟ ...
12 اسفند 1397

روز مادر سال ۹۷

بچه که بودم یه وقتی که مریض می شدم حس می کردم مامانم هیچیش نیست... و از روحیه اون جون می گرفتم.انرژی می گرفتم...سعی می کردم مریض نباشم چون مامانم چیزیش نبود... یکم اولش نگران و مضطرب بود و تموم میشد... حالا اما فهمیدم اون مامان محکم استوار صبور خودشو حفظ می کرده...اینو از مریضی چند روز پیش محمدهانی فهمیدم.وقتی که از این ویروس جدیدا گرفت که یهو تب می کنن و تبشون قابل کنترل نمیشه حتی با شیاف و کارمون به بیمارستان کشید... به محض این که دکتر گفت ایراد که نداره پسرتون رو بستری کنم؟استرس داشتم مضطرب بودم اما قبول کردم چون میدونستم به نفعشه و ممکنه ما نتونیم کنترلش کنیم و نیاز به آمپول و سرم داره.تو دلم غوغا بود اما خودمو کنترل کردم.یکی دو مرتبه خو...
6 اسفند 1397
1